دلم گرفته از خودم

 

یا لطیف  

 

یک ساعتی هست که این صفحه را باز کرده ام تا پست جدید را بزنم. دستم به نوشتن نمی رفت. رفتم سری به وبلاگها زدم. وبلاگهایی که هر کدومشون یه جام از درد و غم به کامم می ریزن. رفتم به گذشته ها دست نوشته های خودم را خوندم. دیدم دلم برای خودم می سوزه ادامه ندادم. حس کردم برم سر وقت وبلاگهای دیگه. و گشتم و گشتم و دیدم هیچ جایی هیچ وبلاگی حتی یک خط برای من ننوشت. باز دیدم دلم برای خودم می سوزه برگشتم اینجا. برگشتم بنویسم یه روزی ایمانی داشتم که مو لای درزش نمی رفت. همون روز مغرور شدم همون روز خدا منو در هم شکست و حالیم کرد عددی نیستم رقمی نیستم هیچی نیستم. امروز هم داره حالیم می کنه ... نمی تونم بگم فقط می تونم بگم درمون خیلی از دردها همون دردکشیدن هاست.  

 

دلم گرفته. اشک هام میاد تا لبه ی مژه هام و برشون می گردونم. آخه دیگه می خوام سنگ باشم. سخت تر و سنگ تر از سنگ خارا. می خوام دلم را به دار بزنم می خوام جوری سکوت کنم که سکوت هم از دست من به امان بیاد.  

 

می خوام تلخ ترین غصه ها و دردها را در خودم پنهان کنم و حالا که تنهاییم پایانی نداره دنبال کسی غیر از خودم نگردم.  

 

می خوام با این نوشته ها به جنونم شاید یا خاکستر شدنم یا بیهوده بودنم بخندم.  

می خوام بگم ... 

 

دلم از خودم گرفته خیلی زیاد خیلی زیاد خیلی زیاد.