یه روز...

 

یا لطیف 

  

   میونه ام با قلبم به هم خورده. خیلی یاغی شده. یه وقتایی گوش به حرفم می داد اما حالا چی؟ انگار من شده ام غلام زرخرید ایشون. جالبه از اول عمرم تا حالا هر بلایی سرم آورده همین قلب آورده اما تحمل درد کشیدن را هم نداره. این روزها یه وقتایی اینقدر توی سینه بی قراری می کنه که با خودم میگم الانه که پربکشه بره. یه آقا خدای مهربون هم اون بالا نشسته و شاید با دیدن دیوونه بازی های من لبخند می زنه. منم میگم حق داری آقا خدای مهربون. خودت خلق کردی خودت میاری خودت می بری. خودت آتیش میندازی به جون بعضی هامون و خلاصه هرکاری می خوای باهامون می کنی و حق هم داری. اما آخرش هم میگم آقا خدای مهربون منو همینجوری نبری ها. نشه این ریل آهن تا ابد بخواد موازی بره ها. من که بهت گفتم چیزی غیر از داده های خودت ندارم. کمکم کن در راه خودت برای رضای خودت هزاربار کشته بشم و زنده بشم و باز کشته بشم در عوض دم آخر بهم بگو ازت راضی شدم و ... 

 

    نوشتن بقیه اش اینجا سخته خودم یواشکی به خودش میگم. 

 

    خدایا این دیوونه بازی هامو ببخش.  

 

یاعلی مدد