یادی از مرحوم شهریار

 

یا لطیف 

شنیدم مرحوم استاد شهریار در رویاهای خویش عاشق جمال دختری میشه و بدون اینکه اونا دیده باشه تصاویری محو کننده از چشمان اون معشوق می کشه و بعد از گذشت سالها او را در بازار تبریز می بینه و ... تا می رسه به اونجا که:  آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ 

 

 

خواستم بگم گفتن اینها به زبون آسونه ولی ... 

 

 

اینم از باباطاهر عریان که نمیدونم ربطش با مطلب بالا چیه و باز نمیدونم ربط هر دو مطلب با من دیوونه چیه 

دو زلفونت بود تار ربابم 

چه می خواهی از این حال خرابم 

تو که با ما سر یاری نداری 

چرا هر نیمه شو آیی به خوابم 

 

*** 

 

خدای خوبم کمکم کن  

 

*** 

 

یاعلی مدد