یا لطیف 

 

آه اگر روزی چشمانم زبان بگشایند!
چه درد دلها که نخواهند گفت...
چه گلایه ها که نخواهند کرد....
آه اگر روزی چشمانم زبان به گلایه بگشایند!...

* * * *

برق شادی را از چشمانم تو ربودی...
چشمانی که پر از شور و نشاط بود..
لبریز بود از شادی و شیطنت...
گویی قهقهه می زد، هر صبح که خورشید تازه می شد....
چشمانم پر از شور و امید بود......

* * * *

چه آمد بر سر چشمانم؟
چرا سکوت می کنی؟
می خواهی بگویی که هیچ نمی دانی؟

چه شد که امروز، گویی آسمان بغض چندین ساله اش را به چشمان من هدیه کرده؟
تاریکی و سکوتی سهمگین، به جای برق شور و شادی در چشمانم لانه کرده
انگار هر لحظه طوفانی در چشمانم بر پا خواهد شد....
بی تاب و بی قرارند...
و پریشانی شان را
هیچ کس نمی خواهد دریابد.....

این است حکایت چشمان پر شورم، امروز.....

چه آْمد بر سر چشمانم؟
چرا سکوت می کنی؟