یا لطیف
باران عزیز سلام.
معمولا نوشته هایی که از سر درد هستن و از عمق جان برخاستن اهل درد را متوجه خودشون می کنن. اول در مورد خودم میگم. واسه من و عشقم دعا کردی که به هم برسیم. می خوام بگم که بابت دعا ممنونم ولی بالای وبلاگم را با دقت بخون. رنجنامه ی یکی از دو خط موازی.
دو خط موازی هیچ وصالی با هم ندارن. فقط در کنار هم هستن و میرن تا بی نهایت. اما اگه روزی یکی از این دو خط بخواد به وصل دیگری برسه باید قانون خط مستقیم را بشکنه و خودش هم بشکنه. جدای این بحث عشق من اونقدر از من برتر و بالاتره که رسیدن به او تا همیشه برای من مثل یه رویای دور و دست نیافتنی خواهد بود. عشق من اونقدر برام عزیز و والاست که اگه بهش برسم زنده نمی مونم. درست حکایت اون شعر که میگه:
تو خورشیدی و من شبنم چه سوداست
نه تاب دوری و نه تاب دیدار
اما در مورد شما. این آرزویی که از خدا خواهانش هستین خیلی ناعادلانه و خودخواهانه است. چه بسیار آدمهایی که اطراف شما هستن و از گرمای وجود شما بهره می برن. به شما نیازمندن و دوستتون دارن. خوب به دور و برتون نگاه کنین حتما اونا را می بینین. شاید بچه های طفل معصوم باشن. شاید همسن و سال خودتون و شاید پدر و مادری پیر. اما به هرحال هرکی هستن و در هر سنی به شما محتاج هستن. برای رفتن پیش خدا وقتی معین وجود داره که دست هیچکی نیست نه من و نه شما. پس از خدا بخواهین کمکتون کنه با بادهای در جریان بر روی دریای زندگی کشتی قلبتون دچار تلاطم نشه و دریا باشین تا اگر سنگ هایی به طرف شما پرتاب میشه سنگ ها غرق بشن نه اینکه شما طوفانی بشین.
فراموش نکنین بی عشق نمیشه زنده بود و به من نگاه کنین که چه عشقی دارم به کسی که نه دیدمش و نه می شناسمش و خیلی کم ازش میدونم اما لحظه لحظه ی عمرم را فدای تارتار موهاش می کنم.
ای همه مردم ، درین جهان به چه کارید ؟
عمـر گـرانمایه را چگونـه گـذرانیـد ؟
هرچه به عالم بود اگر به کف آرید
هیـچ نـداریـد اگـر عـشـق نـداریـد
وای شما ، دل به عشق اگر نسپارید ،
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید !
عشق بورزید ،
دوست بدارید !
باران عزیز آنچه من آموختم اینه که عشق یکسویه است و در مورد من هم همینه. و با خودم میگم هنر عشق ورزی هم همینه: عاشق کسی باشی که عاشق تو نیست
پس عشق بورز به اونی که عاشقش هستی و بذار او به تو عشق نورزه.
روزهای خوب گرم و روشنی برای شما آرزو دارم.
***
این یه شعر هم از اعماق قلبم تقدبم به اونی که همه ی وجودمه
اگه دلـم تـنگ می شـه خیلی برات منو ببخش
اگه نگام گم میشه تو شهر چشات منو ببخش
منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو می شمارم
اگه همش پیش همه بهت می گم دوست دارم
منو ببخش اگه بــرات سبد سبد گل می چینم
منو ببخش اگه شبا فقط تو رو خواب می بینم
منو ببخش اگه برات می میرم و زنده می شم
اگه با دیونگـیـام پیش تو شــرمنده می شم
منو ببخش اگه تو رو می سپارمت دست خدا
اگه پـیش غـریبه ها به جای تــو می گم شما
منو ببـخش اگه واسه چشـــای تو خیلی کمم
تـو یه فــرشته ای و من خیلی باشم یه آدمم
منو ببخش اگه فقط می خوام بشی مال خودم
ببـخش اگه کمــم ولی زیــادی عـاشقت شدم
***
خدایا مراقبش باش
یالطیف
شهریار کوچولو وقتی به روباه می رسه از اون خیلی خوشش میاد و بهش میگه بیا با من بازی کن دلم خیلی گرفته. روباه میگه نمیتوانم باهات بازی کنم. آخه هنوز اهلیم نکردن شهریار کوچولو می پرسه اهلی کردن یعنی چی؟ روباه میگه یه چیزیه که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردنه شهریار کوچولو می پرسه ایجاد علاقه کردن؟ روباه میگه خوب معلومه. بعد ادامه میده که تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگه. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگه. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشی و منم واسه تو. شهریار کوچولو میگه کمکم داره دستگیرم میشه. یک گلی هست که گمونم منو اهلی کرده. روباه میگه: اگه منو اهلی کنی انگار زندگیما چراغون کرده باشی. اون وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگه ای فرق میکنه صدای پای دیگران منو وادار میکنه تو هفت تا سوراخ قایم بشم اما صدای پای تو مثل نغمهای منو از سوراخم میکشه بیرون. تازه نگاه کن، اون گندمزارو میبینی؟ واسه من که نون بخور نیستم گندم چیز بیفایدهایه. پس گندمزار هم منو به یاد چیزی نمی ندازه. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشه گندم که طلایی رنگه منو به یاد تو میندازه و صدای باد هم که تو گندمزار میپیچه را دوست دارم. بعد ساکت میشه و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه می کنه (الهی بمیرم)بعد میگه اگه دلت میخواد منو اهلی کن!
***
آدم نمیدونه برای روباه گریه کنه یا برای شهریار کوچولو ...
یا لطیف
یک ساعتی هست که این صفحه را باز کرده ام تا پست جدید را بزنم. دستم به نوشتن نمی رفت. رفتم سری به وبلاگها زدم. وبلاگهایی که هر کدومشون یه جام از درد و غم به کامم می ریزن. رفتم به گذشته ها دست نوشته های خودم را خوندم. دیدم دلم برای خودم می سوزه ادامه ندادم. حس کردم برم سر وقت وبلاگهای دیگه. و گشتم و گشتم و دیدم هیچ جایی هیچ وبلاگی حتی یک خط برای من ننوشت. باز دیدم دلم برای خودم می سوزه برگشتم اینجا. برگشتم بنویسم یه روزی ایمانی داشتم که مو لای درزش نمی رفت. همون روز مغرور شدم همون روز خدا منو در هم شکست و حالیم کرد عددی نیستم رقمی نیستم هیچی نیستم. امروز هم داره حالیم می کنه ... نمی تونم بگم فقط می تونم بگم درمون خیلی از دردها همون دردکشیدن هاست.
دلم گرفته. اشک هام میاد تا لبه ی مژه هام و برشون می گردونم. آخه دیگه می خوام سنگ باشم. سخت تر و سنگ تر از سنگ خارا. می خوام دلم را به دار بزنم می خوام جوری سکوت کنم که سکوت هم از دست من به امان بیاد.
می خوام تلخ ترین غصه ها و دردها را در خودم پنهان کنم و حالا که تنهاییم پایانی نداره دنبال کسی غیر از خودم نگردم.
می خوام با این نوشته ها به جنونم شاید یا خاکستر شدنم یا بیهوده بودنم بخندم.
می خوام بگم ...
دلم از خودم گرفته خیلی زیاد خیلی زیاد خیلی زیاد.